روزی احساسی بود که نقشه‌ی یک رویا رو ترسیم کرده بود، رویا و خیالاتِ شیرین و لذت بخش، احساس می‌خواست دوتاشون باهم قشنگ‌ترین بودن» رو داشته باشند.

بودنی شبیه به رفاقت خیلی نزدیک، بودنی به مثابه دو تن در یک روح، دو آدمی اما یک ذهنیت واسه اندیشیدن و زیستن. پس احساس را به دومی که جان و جاناناش بود منتقل کرد، نقشه‌ها، رویاها، خیالات رو همیشه با آب و تاب می‌گفت.

صبح‌ها در ساحل بکر و وحشی سمت پشتِ خونه‌هامون قدم می‌زنیم و تابستان‌ها در ساحل سمت و سوی جلوی خونه‌هامون صبح‌ها آبتنی می‌کنیم و شب‌هاش ساز می‌زنیم و آواز می‌خوانیم، موسیقی گوش میدهیم و کباب درست می‌کنیم و مَی‌یِ نوش می‌کنیم و دریا و موجها و کف‌های سفید‌شان را در صبح خیس تابستانی با هوای استواییِ بهشتیِِ قبل طلوع آفتاب از لابه‌لای موهای پریشانش تماشا میکنیم و سر را در سینه اش میگذاریم تا خورشید سر از سینه دریا بردارد و بزرگ شود و بالا رود، اما ما هرگز بزرگ نشویم و بالا نرویم! همیشه همین پایین کنار هم بمونیم.

 

اما واقعا میدونین که این بیرون، در دنیای واقعی هیچ چیزش شبیه به فانتزی‌ها، تصورات و خیالات ما نیست! اینجا، این بیرون همه چیز از بس که واقعی‌ی به تلخی میزنه، سفتِ مثلِ سنگ. چنان سفته که اصلا نمیشه رویش دمی نشست، در جا کمرت درد میگیره و بدنت رگ به رگ میشه.

این بیرون با اولین مانع، اولین حرف، اولین بحث و اولین امتحان؛ تمام آن احساس‌ها، خیالات، رویاها و ذهنیتی که روزی مشترک و مال یک بدن بود چنان از هم گسیخت که از بیم واقعیت‌های سرد، بی‌روح و کُشنده‌ی دنیای واقعی آهسته و با ترس و بیم سرمون رو مثل لاک‌پشت به لاک‌مون فرو بردیم.

میدونین همه چیز مثل خودی است، حالا تو میخوای خودی جنسی، جسمی و بکنی یا خودی روحی، فکری و ذهنی! خیال و تصور و فانتزی لازمت میشه، بدون اون کارت راه نمی‌افته تموم روز بدنت رو لمس کن تا تصوری و رویایی و فانتزیی نباشه، جسمت نمیشه! فکرت هم تا در ذهن و تصورت نروی داستان نسازی روحت و فکرت هم ازضا نمیشه و آروم نمیشی. تنها تصورات در این دنیا هستند که واقعی‌ن، بقیه همه فیک‌ن، بدل‌ن، دروغ‌ن.

بازهم دنیا و واقعیت‌هایش مارو کتک خواهند زد و دوباره مجبور خواهیم شد که دست به دامان خیالات و تصورات بشیم تا جای دردمون کمتر بشه! اما گاهی چنان زیاد از دنیای واقعی میترسیم  مدام و مدام پناه می بریم به تصورات که ممکنه دیگه یه جا مغز نفهمه که کدام واقعی است و کدام فیک و بدل.

بهرحال مایی که نمیتوانیم با سختی و واقعیت و دنیایش دوئل کنیم، یار اصلی‌مون رویامون است. اما گاها تلفیق میشن و انگار پیچیده میشن که نمی‌توانیم بفهمیم اینا نمیتونه اون بیرون دوام بیاره، اینا ضعیف هستن و لاغر و اون بیرون هوا ناجوانمردانه سرد است، مثل همین احساسات و رویاهای بالا که بافتیم و بافتیم و با اولین باد رشته‌های پنبه شده و به هوا برخاستن.

آیا میدانستیم که اشتباه میکنیم و زیادی از واقعیت دور شده‌ایم؟ اگه نه، که خیلی عجیبه! بعد سی سال زندگی و بندگی و این همه سیاهی خواندن و این همه مشوره و مشاوره و دنگ و فنگ و تجربه و ادعا! بازهم اشتباه و نفهمیدن؟! 

اگه بله، که بازهم عجیبه، اما کمتر.چون الان فکر میکنم که احساس بوجود آمده باوجود واقف بودن به عریانی حقیقت می‌خواست به همراه کوچک و تازه واردش فرصت بده، آشناش کنه! میخواست به خودش فرصت بده واسه یک امتحان تا شاید اینبار موفق بشه و بذاره یک استثناء در زندگی اش بوجود بیاد، شاید!

اما باد وزید و تمام احساس‌های نوکاشته رو خودش درو کرد حتا فرصت نداد یکی‌ش زیر داس لحظه و وقت خودش بره.

این داستان و این چرخش تا ابد ادامه دارد.

هیچ کس این متن پیچ در پیچ را مطمئنم نخواهد خواند اما من بازهم براتون خواهم نوشت.

 


مشخصات

آخرین جستجو ها