About of pasabandar - روزمره نویسی‌های اعجاز بلوچ پسابندری!



و امروز واقعا همین پسابندر باران بارید. الان ساعت دقیقا هشت صبح! شب گذشته نیم ساعت بارید، الان هن هفت تا هشت و احتمالا تموم ساعات آینده تا ده شب خواهد بارید.

رحمت است و امید است کسی خسارت نبیند.

این هم یادگاری اول صبحی روز پرباران سال! 

 

دشتیاری، کنارک و هوشمب امیدوارم حاشون باشه 


پسابندر همیشه گرم، شرجی‌زده و بی‌بارون و آب بود. مردمی با چشم به ابرا و آسمونی که تابستونا روزهای روز ازش ابر میره به طرف نیمکره شمالی و اینجا فقط یه شاهراه واسه ابرها بود.

مردمی عاشق باران و با تجربه‌ی سنگین و بد از بی‌آبی، ولی دیروز آسمون بارید حالا پسابندر کمتر از اطرف بود ولی بود! 

اما مهم اینجاست که صفحه گوگل از "اکانت ویزر" نشون داد که پسابندر هفته آینده از حالا که هیجده آذر روز دوشنبه است تمام از یکشنبه بارونی خواهد بود و این یعنی یه رکورد در چندین سال گذشته دور و نزدیک! حالا این فقط یه پیش‌بینی است، نمیدونم چقد احتمالِ درست دراومدن‌ش داره! ولی میگم هرچند واسه در و دیوارهای ما این حجم از بارش کمی خطرناکه، ولی به شخصه دوسش دارم. 


سالها پیش یه وبلاگی رو میخوندم که الان حتا عنوانش یادم نمیاد، میگفت داستان‌های ارسالی رو با ویرایش املایی و انشایی جزیی منتشر میکند، یه داستانی یادم میاد که میخوام براتون بنویسم:

 

در دیار مغرب زمین ایران بزرگ، در ساحل دریاچه‌ای متوسط در یک آبادی؛ یه پسر به اسم علی بود، پسر تنبل، اهل دل و آزاده بود، در حال زندگی میکرد، دنبال و پیرو هیچ مسئله ی نبود، هیچ چیز خاصی رو خاصتا دنبال نمیکرد. هرچی در میآورد حتا در همون روز گاها میتونست همشون رو خرج کنه.

اما خلاصه علی رو یه جایی بردن و دستشون رو دراز کردن سمت یه دختره و گفتن اون رو میبینی؟ علی گفت نه! گفتن اصلا قبلا تا الان دیدیش؟ علی بازم گفت نه! اینا هم گفتن باشه، اشکال نداره حالا ما دیدیم، می‌شناسیم، تو اون رو بگیر. 

 

میدونین علی مثل غالب جوونا واسه خودش آرزوهایی رو دنبال میکرد، هرچند کوچیک، اما اصیل و جوهر دار، اینکه کسی رو بگیره و با کسی باشه که حداقل بشناسدش، تقریبا یک وجهه مشترک باهاش داشته باشه. مثلا بتونه راجع به یه مسئله، رشته، فن، کتاب، هنر و هرچیزی باهاش حداقل صحبت کنه، بتونه راجع به آثار تارانتینو» باهن بحث کنن، بتونن امتحان زبان فرانسه ازهم بگیرن، یا یه تیم فانتزی فوتبال از مشاهیر باهم درست کنن و فانتزی مسابقه بدن!

بطوری که فن گوگ» و  راسل» بشن نوک حمله تیم علی و نیچه» و ژاک روسو» نوک حمله و هافبک هجومی تیم رقیب یا تیم نامزد یا زن یا معشوقه (خلاصه مخاطب و طرف) علی باشه.

مثلا علی حداقل قبل انتخاب کسی به عنوان شریک ابدی زندگی حداقل سه تا معما ازش بپرسه! حتا علی میگفت من میخواستم قبل انتخاب کسی به عنوان شریک ابدی زندگی سه تا جک برام تعریف کنه و من بهش از یک تا ده نمره بدم! حتا منه نویسنده جایی شنیدم که علی گفته بود من میخواستم قبل انتخاب کسی به عنوان شریک ابدی زندگی خودم بهش تکلیف کنم تا یه روز فرصت داره ده تا فیلم اول  سایت بانک جهانی دیتابیس فیلم‌ها رو بترتیب حفظ کنه و من بعد یک روز ازش بپرسم.

 

خب اما تموم این تصورات علی بیست و هشت ساله به باد رفته بود. اونایی که نشون‌ش داده بودن خاطرشون عزیز بود، علی گفته بود باشه، قبول، می‌گیرمش. 

 

علی جوانمرد بود، وجدان داشت، انسان بود! به خودش قول داد هیچ وقت به دختر نگه بخاطر کسی داره میگیرتش، باید بهش ثابت کنه که خودش دوستش داشته و دوستش داره! و حتا علی میخواست تموم این اراده‌هایش رو به شکلی تنظیم و عملی کنه که انگار واقعا همچین اتفاقی افتاده و هیچ شکی درش نیست، متوجه شدین؟

 

شمای خواننده اسمتون رضاست؟ محسنه؟ محمدعلی نیست؟ کریم است نه؟ خب شما واقعا پسر رحیم آقا هستین نه؟ خب شما واقعا عاشق نامزدتون از قبل بودین و بعدش اقدام کردین نه؟ خب درسته! الان شما بچه هم دارین و دارین زندگی میکنین! تموم این داستانهاتون هم واقعا اتفاق افتاده، قصه عاشق شدنتون و بعد نامزدی و بعدش ازدواج و آخریش بچه دار شدن! درسته خب. دقیقا علی میخواست همچین داستانی رو به مغزش بگه که واقعیت است، چیزی که واسه شما اتفاق افتاده، اما علی بخاطر خاطرِ عزیزانش برای مغز خودش پردازش کرده و چشمهایش رو بسته و به ذهن‌ش گفته؛ من علی فرزند آدم و حوا، در روز نوزدهم اردیبهشت ماه خانم حابده (بله اسم مخاطبش حابده بود، دقیقا با ح جیمی نوشته میشه، حابده درسته و اصلا عابده نیست و باهاش اشتباه نگیرین) رو دیدم که زیر آفتاب نشسته و من دارم از مرخصی خدمت برمیگردم، و می بینمش و از اونجا به بعد تصمیم میگیرم که بگیرمش و در الان در شرفِ ازدواج‌م - با چندسال نامزدی -!

حتا به مخاطبش نیز همین رو گفته بود، این داستان رو علی باور کرده بود، برای اینکه هیچ کس ضربه نبیند، الا دل خودش و روح‌ش و جانش، اما چنان به ذهنش و مغزش توپیده بود که به هیچ عنوان سرکشی نکنن و مبادا ضربه جایی سر بر بیاورند و کسی ببیند و بفهمد. آنجا پس برهمگان رنج‌ها آشکارا آغاز خواهد گشت. 

اونای که به علی گفتن زن بگیر، اونا بعد از مدتها مدتها مدتها در حال انتظار هستند بحبوبه ‌‌ ازدواج است. سال هزار و سیصد و پنجاه هستش و از الان پنجاه سال پیش این اتفاق افتاده!

 

ادامه در صفحه‌ای دیگر! 


جانانم! 

 

تو کدامین حسی؟ فیک و بدلی هستی یا میتوان در تو حیات و روحی را هنوز فارغ از مال و منال و پول جستجو کرد؟ من بوی گَزِْ روح تورا میخواهم جانانِ جهانم. میخواهم گذشته را نادیده بگیرم و به آینده خودمون چشم بدوزم.

 

 نه به درک میروم، نه گم میشم» سعی میکنم برای تو و خودم بمانم


روزی احساسی بود که نقشه‌ی یک رویا رو ترسیم کرده بود، رویا و خیالاتِ شیرین و لذت بخش، احساس می‌خواست دوتاشون باهم قشنگ‌ترین بودن» رو داشته باشند.

بودنی شبیه به رفاقت خیلی نزدیک، بودنی به مثابه دو تن در یک روح، دو آدمی اما یک ذهنیت واسه اندیشیدن و زیستن. پس احساس را به دومی که جان و جاناناش بود منتقل کرد، نقشه‌ها، رویاها، خیالات رو همیشه با آب و تاب می‌گفت.

صبح‌ها در ساحل بکر و وحشی سمت پشتِ خونه‌هامون قدم می‌زنیم و تابستان‌ها در ساحل سمت و سوی جلوی خونه‌هامون صبح‌ها آبتنی می‌کنیم و شب‌هاش ساز می‌زنیم و آواز می‌خوانیم، موسیقی گوش میدهیم و کباب درست می‌کنیم و مَی‌یِ نوش می‌کنیم و دریا و موجها و کف‌های سفید‌شان را در صبح خیس تابستانی با هوای استواییِ بهشتیِِ قبل طلوع آفتاب از لابه‌لای موهای پریشانش تماشا میکنیم و سر را در سینه اش میگذاریم تا خورشید سر از سینه دریا بردارد و بزرگ شود و بالا رود، اما ما هرگز بزرگ نشویم و بالا نرویم! همیشه همین پایین کنار هم بمونیم.

 

اما واقعا میدونین که این بیرون، در دنیای واقعی هیچ چیزش شبیه به فانتزی‌ها، تصورات و خیالات ما نیست! اینجا، این بیرون همه چیز از بس که واقعی‌ی به تلخی میزنه، سفتِ مثلِ سنگ. چنان سفته که اصلا نمیشه رویش دمی نشست، در جا کمرت درد میگیره و بدنت رگ به رگ میشه.

این بیرون با اولین مانع، اولین حرف، اولین بحث و اولین امتحان؛ تمام آن احساس‌ها، خیالات، رویاها و ذهنیتی که روزی مشترک و مال یک بدن بود چنان از هم گسیخت که از بیم واقعیت‌های سرد، بی‌روح و کُشنده‌ی دنیای واقعی آهسته و با ترس و بیم سرمون رو مثل لاک‌پشت به لاک‌مون فرو بردیم.

میدونین همه چیز مثل خودی است، حالا تو میخوای خودی جنسی، جسمی و بکنی یا خودی روحی، فکری و ذهنی! خیال و تصور و فانتزی لازمت میشه، بدون اون کارت راه نمی‌افته تموم روز بدنت رو لمس کن تا تصوری و رویایی و فانتزیی نباشه، جسمت نمیشه! فکرت هم تا در ذهن و تصورت نروی داستان نسازی روحت و فکرت هم ازضا نمیشه و آروم نمیشی. تنها تصورات در این دنیا هستند که واقعی‌ن، بقیه همه فیک‌ن، بدل‌ن، دروغ‌ن.

بازهم دنیا و واقعیت‌هایش مارو کتک خواهند زد و دوباره مجبور خواهیم شد که دست به دامان خیالات و تصورات بشیم تا جای دردمون کمتر بشه! اما گاهی چنان زیاد از دنیای واقعی میترسیم  مدام و مدام پناه می بریم به تصورات که ممکنه دیگه یه جا مغز نفهمه که کدام واقعی است و کدام فیک و بدل.

بهرحال مایی که نمیتوانیم با سختی و واقعیت و دنیایش دوئل کنیم، یار اصلی‌مون رویامون است. اما گاها تلفیق میشن و انگار پیچیده میشن که نمی‌توانیم بفهمیم اینا نمیتونه اون بیرون دوام بیاره، اینا ضعیف هستن و لاغر و اون بیرون هوا ناجوانمردانه سرد است، مثل همین احساسات و رویاهای بالا که بافتیم و بافتیم و با اولین باد رشته‌های پنبه شده و به هوا برخاستن.

آیا میدانستیم که اشتباه میکنیم و زیادی از واقعیت دور شده‌ایم؟ اگه نه، که خیلی عجیبه! بعد سی سال زندگی و بندگی و این همه سیاهی خواندن و این همه مشوره و مشاوره و دنگ و فنگ و تجربه و ادعا! بازهم اشتباه و نفهمیدن؟! 

اگه بله، که بازهم عجیبه، اما کمتر.چون الان فکر میکنم که احساس بوجود آمده باوجود واقف بودن به عریانی حقیقت می‌خواست به همراه کوچک و تازه واردش فرصت بده، آشناش کنه! میخواست به خودش فرصت بده واسه یک امتحان تا شاید اینبار موفق بشه و بذاره یک استثناء در زندگی اش بوجود بیاد، شاید!

اما باد وزید و تمام احساس‌های نوکاشته رو خودش درو کرد حتا فرصت نداد یکی‌ش زیر داس لحظه و وقت خودش بره.

این داستان و این چرخش تا ابد ادامه دارد.

هیچ کس این متن پیچ در پیچ را مطمئنم نخواهد خواند اما من بازهم براتون خواهم نوشت.

 


دختر انگلیسی دان پسابندری! هنوزم حس قشنگی نسبت به احساس و مطالعه‌ات دارم، هنوزهم میخواهم بدانم کیستی اما به احترام تصمیمت دنبال هویتت نگشتم و نیستم. 

هنوزهم دوست دارم باهات از چیزهای بگم که با دیگرانی که نمی‌دانند و نمی‌خوانند نمی‌شود گفت. 

تو به‌مثابه‌ی احساسِ یک الهه‌ی در شهر گل‌ها که در حین زیباروی فکر زیبایی نه دارند و نه می‌توانند داشته باشند، اما الهه‌ها برخلاف گل هم زیبایند و هم میتوانند فکر زیبا داشته باشند. الهه ی که پسابندری باشد، الهه باشد، مید باشد، شاهکار است. به تو احترام می‌گذارم.  


علی پیش نمی‌رفت، بلکه یک اجبار رو تبدیل به یک هدف کرده بود، تبدیل به یک انتخاب کرده بود! علی با مخاطب و همراه‌ی ساده، به شدت کم سواد، بی‌اطلاع و یک انسان اولیه روبرو شده بود، یک بیگناه، یک شخصی که دراین میان کمترین تقصیر رو داشت.

 

علی باهاش دوست شد، رفیق شد، بهش ارزش گذاشت، احترام گذاشت، سعی کرد در قلبش نور جراغ روشن کند! علی به عمد خودش رو گاها به عصبانیت میزد، علی به عمد خودش رو شخصی حساس نشان داد، علی گاها سرش داد می‌کشید، علی گاها باهاش قهر میکرد. 

در حالی که باقی مراوده‌هایش با نویسندگان درجه یک ادبیات بود، به تحلیلگران زبان ایمیل میزد و شب‌ها ساعت‌ها صرف یادگیری زبان فارسی میکرد، دنبال ادبیات زبان‌های نحلی میگشت و مراوده‌هاش در دنیای مجازی با مردان و ن دانشگاهی بود و طبعا نمی‌تونست با یک دختر بیست ساله بیش از ده دقیقه بطور جدی دمخور شود، ولی یه فکری کرد، دو فکر کرد و چندین فکر باهم کرد! حالا نمیگویم فکرها و افعالش واقعا درست یا غلط بود، اما سعی میکرد به همه کمک کند، به همه! فکر میکرد دارد به خود هم کمک میکند اما ما نمیدونیم، فقط میدونیم داشت له می‌شد.

داشتم میگفتم، علی فکر کرد وقتی با مخاطبش صحبت میکند بهتر است داستان تعریف کند، از فامیل و آشناها بگه، داستانشون رو تعریف کنه و بهشون شاخ و برگ بده،اینطور ساعتها میتونست باهاش حرف بزند، این تنها راهش بود، یعنی در واقعیت یکی از راهها بود.

 

علی گاها در داستانهایش شخصیت‌ها و کاراکترهای داستان‌ها رو به طنز می‌گرفت، اونا رو بانمک جلوه میداد، اما سعی میکرد همه رو در سطح یا پاینتر از مخاطب‌ش نشان دهد، اینطور بهش اعتماد بنفس و احساس بهتری میداد، شاید موقت، شاید کاذب! اما داشت کار میکرد و ما توقع نداریم علی مانند یک روانشناس خبره در چنین شرایطی عمل کند، آنهم مخاطبی که باید بگیرتش! 

 

علی فکر میکرد خود را درسطح مخاطبش قرارداده، بیشترین تاثیرات رو عصبانیت‌ها و قهرهایش میگذاشت، این‌ها تماما نشانه برابر بودن دوطرف بود، این احساس غریزتا منتقل می‌شوند، اما علی مداما بهش میگفت اگه سرت داد میزنم، از دستت عصبانی میشم، باهات دعوا میکنم بخاطر اینکه دوستت دارم و برام اهمیت داری و ازت امید و توقع دارم. 

 

اینها احساس خوبی بود که بهش منتقل میشد و این فاصله بین قهر کردن‌ها بهترین فرصت برای استراحت مطلق علی بود، میتونست خودش باشد، میتونست با دوستان مجازی‌اش صحبت کند، میتونست دست از نقش بازی کردن بر دارد. 

 

اما علی داشت اشتباه میکرد، تو نمیتونی همه رو راضی کنی، تو نمیتونی برای همه فداکاری کنی، تو سرآخر واقعا عصبانی میشی و این عصبانیت با اون عصبانیت‌های نقش بازی کردنت فرق خواهد کرد. 

یه روز علی از خیلی چیزها خسته بود، از چیزی که نیست و شده، از تحمل کردن، از دوری عزیران و خانواده ای که خیلی خاطرشون رو میخواست! از خودش، از خود دروغگویش که سعی کرده بود نقش قهرمان رو بازی کنه تا بقیه کمبودهای بالفطره‌اش رو شاید سرپوش بگذاره، اما متاسفانه این بار نقش اول یک سریال تمام نشونده رو انتخاب کرده بود. 

 

علی فکر کرد، عصبانی بود، به مخاطبش گفت بره اونم گفت میرم و علی بره به درک، بره اصلا گم شه، اصلا آدم خوبی نیست. علی هم تموم اینا رو قبول کرد، بهش گفت من خیلی بدتر از اینا هستم و تو از من و تمام آنچه که من هستم بهتر و سرتری، فقط خودت رو برهان و این داستان رو تمومش کن، اما خودت تمومش کن لطفا! سه دقیقه بعدش علی گفت نه، نرو و با خودش گفت بذار نقشم رو ادامه بدم، اما دوباره خسته تر از خسته ها بود و حتا خسته تر از مخاطبش که میگفت من خسته شدم. خستگی مخاطبش انتظار بود، خستگی علی به دوش کشیدن یک دنیای دروغین که قله‌ها و کوهایش مثل میخ بردوشش فرو میرفتن. 

 

علی خوشحال از تموم شدن ماجرا و برگشتن دوبارهٔ زندگی سابق و واقعی‌اش، یک بسته شیرینی و کلی شربت شیرین و آب میوه و کلی چیز دیگه گرفت و خندان رفت پیش دو عزیز دیرین و وفادارش و گفت که چنین شده و خوشحالم! 

 

آنها شروع به گریستن کردن و گفتن علی تو محکومی به نقش بازی کرون ابدی، حداقل این نقش رو باید تا زنده ای بر دوش بکشی، این دنیا مال توست. گفتن علی تمام اونای که دوستشون داری و خاطرشون رو واقعا میخواهی منتظر تو هستن که به زودی ازدواج کنی، گفتن علی جان یکی ازشون حالش هم خوب نیست، میدونی که چه حالی داره؟ چندروز پیش کجا بوده؟ و الان چگونه داره با سختی و مریضی اش مبارزه میکنه! همون کسی که اول از همه انگشتش رو دراز کرد به سمت مخاطب کنونی ات. گفتن علی تو نمیتونی داداش. 

 

علی همه رو میدونست، فقط اون لحظه آزادی و رهایی چنان سرمست‌ش کرده بود که به هیچ چیز غیر خودش فکر نکرده بود، عای سالها برای عزیزانش نیز نقش بازی کرده بود، الان دیگه راه پسی نبود. علی میدونست دیگه قدرت جنگیدن هم نداره کاملا به تحلیل رفته است، دیگه نمیتونه همه رو قانع کنه به همه جواب بده که چرا؟ چرا رفت؟ چرا تموم کرد؟ چرا تموم شد؟ 

وقتی به خوشحالی و انتظار عزیزانش فکر میکرد، به کوچلوهای شیرین نازنین که منتظر علی بودن که در عروسیش روی زانوهاش بنشینن و روبروش برقصن! 

 

علی شروع به گریه کرد، گریست، با تموم وجودش گریست، این دومین بارش بود که چنان میگریست، اولین بار مدتها پیش جلوی مخاطبش گریست و دلیلش هم فقط علی میدونست چیه! اینکه مجبوره داره نقش بازی میکنه و دلش اون دفعه واقعا بحال خودش سوخته بود و سرنوشتی که براش فراهم شده! 

اما اینبار از رنجی که دنیا برسرانسان دقیقا بعد از خوشحالی آوار میکنه گریست، اینبار بخاطر این گریست که دید از جبر زندگی راه فراری نداره، شاید بخاطر ضعفش گریست، بخاطر اینکه قدرت جنگیدن برای حقش رو نداره! اینکه داره برای عزیزانش دوباره میره داخل صحنه ی سریال ابدی اش. 

گریست و درحالی که میگریست به مخاطبش گقت برگرده، بهش چنان پیچیده گفت که خودش نیز تماما از تحلیل تفکر غریزی دفاعی اون لحظه اش عاجز است. 

گریست و گفت من شرایط رابطه با دهها زن و دختر دارم، امکان رابطه های جنسی زیاد، اما نمیخوام. یگفت من دوستان واقعی ام این ها هستن و بهشون عناوین‌شون رو هم گفت، اما اضافه کرد که اونا نه، میخوام با تو باشن. بهش گفت من نمیخوام تو زندگی ات رو برهم بزنی. خب نگفت عشق گفت زندگی. علی خیلی چیزای دیگه رو نگفت. 

علی توی دهانش خاک گذاشت و بهش گفت بخاطر توه اینکه تورو رنجوندم، اما درواقع توبه کرد که دیگه هیچ وقت سعی نکنه بخاطر خودش عزیزانش رو ناراحت کنه، عزیزانی که علی عاشقانه در قسمی که یاد کرد اسمشون رو اول و دوم آورد و سومین نفر مخاطب بود، آنهم بخاطر اینکه برگردد. 

اون برگشت، به گونه ای دیگه! بدون رابطه وارتباط عاشقانه و دوستانه پس عقد. اما اینبار علی واقعا میتونست نقش بازی کند؟ بعد از عقد علی همان علی عاشق پیشه جادوی است که با مخاطبش به سفر میرود با مخاطبش به ساحل می‌رود تا صبح موسیقی و مشروب و شام و میخورند. 

آیا همان علی میشود که میگقت تا صبح سرش رو روی زانوهای مخاطبش قرار میدهد. علی عین نقشش شده بود، به خودش باورانده بود، علی به همان شکل مطلوب عزیزانش درآمده بود، عاشق و فدایی مخاطبش انتخابی‌اش. 

علی‌ای که مخاطبش اولین شخصی بود که علی رو نفرین میکرد و اورا به درک می فرستاد تا برای همیشه گم بشود، آیا گم شده بود؟ 

 

***

داستان تمام شد، اما تو بشنو ولی باور نکن. این داستان برای خواندن یا عموم نوشته نشده است، این داستان چکه چکه ی زخم قلبی است که اینحا برای اولین بار پاره شده، اینجا نقش خون یک قلب است. تمامی این‌ها فقط داستان است، دروغ است غیرقابل باور است، کسی فقط میخواهد کمی سبک شود! 

 

داستان روح‌های که زخم خورده زوزه کشان سر گورستان‌ها می‌گردن تا اسکلتی بیابند و در تنه اسکلت حلول کنند و شعرها و داستانهای نگفته‌شان را تعریف کنند. 


قبلنا سردر وبلاگ اسم یک شخص رو با حروف درشت رنگ آمیزی کرده بودم که بهم گفت بروم به درک، هرچند هرگز نه به این وبلاگ سرزده و نه احتمالا بدون راهنمایی من سر میزند!

اما درک چیه؟ 

درک احتمالا جهنم به زبان فارسی یا پهلوی قدیم است! خب پس اینطور آدم زنده که نمیتواند به جهنم برود، اول باید بمیرد و بعدش میتواند وارد جهنم شود، بعدش به من گفت برم گم شم! گم شدن به نوعی به مرگ نزدیک است اما بازهم خود مرگ نیست.

 

خب من بخاطر این حرف‌هایش اسم‌ش رو بر نداشتم، واقعا راست میگم، صرفا بخاطر اینکه دیگه بین ما احساسی مثل گذشته نمونده که بشود چنین کارهای رو ادامه داد، نتونستیم احساس خاص خودمون رو ادامه بدیم، گفت که خسته است و دیگه کاری بهش نداشته باشم.

منم نمیخواستم با بچه بازی و صرفا بخاطر خودم دهها نفر و چندتا خانواده رو ناراحت کنم، سعی کردم بکشم کنار و احساساتم رو بی صدا خفه کردم و مثل گوسفند قربانی بخاطر هدفی مقدس تر سر بریدم، الان روزها از اون مسئله گذشته و دیگه همه چیز طبیعی شده و ما همه داریم سرسختانه به زندگی خودمون ادامه میدیم! 

منم نمیخوام باعث ناراحتی کسی بشم و ادامه میدم، اما احساسات ما برای همیشه مردن، دیگه رویاهامون که صبحها بریم ساحل پیاده روی و شبها کنار دریا موسیقی گوش کنیم رو هم بقول شاملو باد با خود برد! 

 

من در جایگاه مرد در این اجتماع بخصوص بلوجستان موقعیت خوب و ممتازی دارم و میتونم از فردا شخصی نو با احساساتی نو رو تحویل بگیرم، اما نه! بخاطر عزیزانی که نمیخوام ناراحت بشوند و خوشحالی که بخاطر ما دوتا دارند رو ازشون بگیرم. من با کسی که آرزوی جهنم و گم‌ شدن و مرگ مرا داشته ادامه میدهم.

شاید قدرت جنگیذن بیشتر و قانع کردن و جواب دادن به پرسشگری دهها نفر رو ندارم، بخاطر همین نتونستم بجنگم و قبول کردم که ادامه بدم، البته برای خودم قبول کردم، کسی من رو نخواست، اون نیز من رو گفت که میتونم برم و اگه برم هم مشکلی نیست. 

 

خب من بزرگتر بودم و نخواستم رشته‌های آدم بزرگا پاره بشن، با رشته‌های پاره شده‌ی احساس خود ادامه میدم. 

هرچند در پس اولین حرف و دعوامون حرف دلش رو در قالب یک استاتوس یا وضعیت لعنتی واتس آپی بیان کرد و گفت که چه کسی رو دوست داشته! من یک جاتیگ می شناسم که شما پسابندری‌ها اغلب اون رو می بینین، می شناسین! اما واقعا نمیدونین که جاتیگ است، اصلا خودش رگ لو نمیده، هیچ جاتیگی خودش رو لو نمیده. 

اول سالها پیش یکی از نزدیکان ما شب میخواسته بره سر پست خدمتش که اون رو دیده سر قبرستان قدیم و خلاصه قسمش داده که دست ازین کار برداره و این لوش نمیده. اون جاتیگ زنده است. باورش خیلی خیلی خیلی سخته و مطمئنم هیچ کس باور نخواهد کرد که الان جاتیگی باشه! توضیح درباره این جاتیگ و وضعیتش باشه برای یک وقت دیگه.

 

اما بهم گفت که چه کسی رو منظورش است و چرا  از  اخ» حرف میزنه! 

این نوشته های من بشدت اولیه و بچگانه است، جاتیگ و رازهای قلب‌های دخترکان بیچاره. اما اون اگر من اسم شخص رو بیارم و بگم منظورت این شخص بوده، هرچند هرگز اسمی ازش نبردی و اشاره ای هم نکردی ولی خب هنوز این جهان سرشار سرشار و سرشار از رازهاست! 

رازهای که گاها جاتیگ‌های توبه کار برای امنیت خودشان فاش میکنند. 

 

بشنو اما باور مکن، نکته را دریاب و بزرگ باش، بزرگ فکر کن و درگیر مستقیم واژه‌ها و خطها نباش، بززگ و عمیق فکر کن، بقول دوستمون فاطمه درسته مطالب بشدن زرد و سطحی هستن، اما تو در سطح واژه‌ها و معانی شنا کن، تو خود جاتیگ باش، جاتیگ این دوره و زمانه گوگل‌ است، مایکروسافت است و شبکه عظیم فیسبوک که واتس آپ رو خریده و شرکت‌های که زیر مجموعه اش هستن و برنامه نویسانی که هکرن و هک میکنند، میدونین که یک هکر میتواند به تمام لیست مخاطبین و صندوق پیام و ایمیل‌هایت نفوذ کند، اون هم با یک برنامه ساده که تو نصب مبکنی .

 

اعجاز و جاتیگ‌های توبه‌کار که فقط راز قلب‌ها رو میخورن نه خود قلب‌ها رو! 

دوستتون دارم، پسابندر، شب 26 بهمن ماه، زمستان مست نود و هشت! 


سلام. 

دوستی با اسم مستعار فاطمه (البته جنسیت و این چیزا برای نقد و پرسشگری مهم نیست) قبل از معرفی ایمیل بهم نظر خصوصی ارسال کرده بود که مطالب من بیشتر بدون عمق و زرد هستن! 

البته بنده به بی علمی و کم دانشی خودم واقفم و ادعای هم درین زمینه خدای نکرده ندارم، اما تا چندهفته پیش این وبلاگ صرفا برای عکس گذاشتن و توصیف روستای پسابندرمون بود که من سعی کردم شخصی‌ترش کنم! دوم اینکه مخاطبان من دانش‌جویان فلسفه و فیزیک نیستن و گاها چندنفرن که شانسی سر میزنن و من نمیتونم و نمیدانم و نمیفهم که چگونه مسایل پیچیده علمی بنویسم و بگذارم! 

 

میگم خدا رو شکر اون وبلاگ اصلی ام که پر از شعر و نثرهای عاشقانه راجع به دوستان طول زندگی ام است رو ندیدین که چطور بسیار اولیه و بدون عمق و محتوا و زرد است *:)

 

حالا من واقعا فکر میکنم یکی از دوستان نزدیکم عمدا با اسم مستعار و برای نمیدونم چه غرضی این نظر خصوصی رو ایمیل کرده، ایمیلم رو قبل معرفی از کجا میدونسته؟ دوم اینکه احتمال داره از وبلاگ اصلی ام برداشته که دراون صورت اون وبلاگ تاج سر مطالب زرد است و اصلا اسمی ازش نبرده. 

بهرحال مهم فقط متن نقد بود و باقی حاشیه است، پس چشم زین پس بیشتر سعی میکنم که به نوشته‌هایم عمق بدم و بقول افغان‌های نازنین ساینس بهشان تزریق کنم. 

 

اعجاز از کوه‌های هندوکش! 


دوستان پسابندری و روستاها و مناطق نزدیک اطراف، میتونید من باب مسایل مختلف و صحبت کردن و معرفی مقاله، فیلم، کتاب و اطلاعات مفید به من ایمیل بزنید! 

خلاصه  برای اختلاط و گفتگو دوستانه، فقط و البته محرمانه که بین خودمون می مونه در خدمت شما دوستان هستم و از دانش و آگاهی و پرسشگری شما بهره می برم. 

 

ejazbaloch66@gmail.com

Ali.e.pasabandari@gmail.com

 

دوستتون دارم، اعجاز پسابندر! 


بخاطر پهنه بودن طول و عرض زندگی اتفاقات گوناگونی برای آدم رقم میخوره، خب منم به تازگی مسئله ای رو از سر گزروندم که برای سن و سال و تجربه و دانسته‌های تقریبی من کمی دیر بود. واقعیتش من عمق مسئله رو قبل از پیش‌آمدش میدونستم و بر احوالات احتمالی آینده‌اش واقف بودم، اما مخاطب من خیلی جوان بود و غریزتا نمیخواستم صرفا با حرف و کلمات بدون آنکه تجربه ای کسب کرده باشه در این وادی برایش سخنرانی کنم و سعی در توجیه‌ اش داشته باشم، بگذار خودش قطعه قطعه و نرم نرم تجربه کند و یاد بگیرد، آنوقت بهتر میتونیم درین باره اختلاط کنیم، بهرحال!

 

اما موضوعی که میخواهم بنویسم اینجاست که ماها وقتی عاشق یک نفر هستیم و داریم روی خط زمان‌مون حرکت میکنیم یک فکر غالبا همراه‌مون است که عشق یه چیز ویژه است و این شخصی که الان با منه اصلا اسم ما دوتا رو از اول و ازل داخل کتاب تقدیر نوشته بودند و ما تکه‌های گمشده همدیگه هستیم! 

الان این سرنوشت خیلی خاص و جادوی‌مون بود که تونستیم سرراه همدیگه قرار بگیریم و یکدیگر رو پیدا کنیم، ما اصلا خدای نکرده بدون همدیگه نمیتونیم زندگی کنیم و اصلا وجود ما و عشق ما خیلی هم خاصه و نمیتونه با شخص و نفر دیگه معنی پیدا کنه! 

 

واقعیتش اما اینطوری نیست! تمام این‌ها بشدت شانسیه، ما خیلی شانسی اون رو دیدیم، یکی خیلی شانسی اسم اون رو جلوی ما گرفته، یا ما خیلی شانسی متوجه موقعیت خود و او شدیم و بهرحال یک مسئله روی غلتک شانس غلت خوران باعث شده که هم رو پیدا کنیم! 

یه جا، یه مسیر، یه خونه، یه آدم، یه دوست مشترک، یه برنامه مشترک، فامیل، خانواده و. یه چیزی بلاخره باعث شده که علی به سارا برسه، الان جای علی میتونست رضا، رحیم، کریم، مسعود، سعید، یعقوب و جای سارا میتونست سعیده، زهرا، کریمه، الناز، رقیه، ساحره یا هرکسی دیگه در گوشه و اطراف باشه. فقط جا و مکان و زمان مشخص و خاص و صدالبته شانسی‌اش رو می طلبید! حالا هرچند شما جزییات بیار و منطق سرهم کن.

همه اینها با هرکدوم که میتونستن با یکدیگه باشن و در اوج گرم شدن کله و جوشیدن کمر و فعالیت هرمون‌ها، این هرمون‌های نازنین به چشمای یکدیگه زل میزدن و با تُن آهنگ خاصی میگفتن که عشق ما آسمانی است و ما فقط برای هم از روز اول درست شدیم!

 

اما تو دوست من اینطوری فکر نکن، چون فردای رابطه و عشق تو مشخص نیست، همه انسان‌های که یه فکرو سلیقه و شرایط مشترک و مشابه ی میتونن با تو داشته باشن، تکه پیدا شده مناسب تو هستن! 

هرچند گاهی ممکنه مثل من در سی و دو سالگی گریه کنی و بگی فقط تو! اما شاید در پی این گریه‌ها مسئله های زیادی نهفته باشد، رنج مادر، عشق پدر، جواب دادن به فامیل و همه که چرا جدا شدین و غیره و غیره! گاهی آدم حوصله جنگیدن و روبرو شدن ندارد، یا مثل من گریه می‌کند یا توجیه میارد که نه، نمیتوانم رهاش کنم، زیرا عشق من آسمونی و معشوق من تکه خاص گمشده‌ی من است. اما کافیه مشکلات تموم بشه و با چشم خماری و سینه ی ستبری دوباره روبرو بشیم! 

 

دوستتون دارم، اعجاز پسابندر  


گاها پیش میاد با یکی که خیلی دوست هستیم یا عشقمان است و یا در حوزه‌ایی شریک هم هستیم، خلاصه به شکلی بیشتر اوقات باهم هستیم و حس خوبی هم داریم، یک روزی براثر مسئله ای ازهم جدا می‌شویم!

خب این دراین دنیا طبیعی است، خیلی هم پیش میاید، حتا مادر و دختر، برادر و خواهر و پدر و پسر هم گاها ازهم جدا می‌شوند، خلاصه جدا شدن جزء لاینفک زندگی ماست. 

 

اما واقعا می‌خواهم یه چیزی بگم، اینکه بعد از جدا شدن لازم نیست دشمن» هم باشیم، از همدیگه بدمون بیاد و همیشه دراین فکر باشیم که چطور کاری کنیم که از این جداشدن حسرت بخوره، عصبانی بشه، همیشه در غم و غصه باشه و بلاخره بشکلی از این جدا شدن مثلا پشیمون‌ش کنیم تا بفهمد که چه گوهری رو از دست داده است.

 

اما واقعا میگم هاا،  این کسی که بیشتر رنج میبرد و غم و غصه میخورد خود ما هستیم! میگین چطوری؟ همین دست و پا زدن‌هامون برای عصبانی کردن و انتقام گرفتن از دوست و یار سابق‌مون است که نشان میدهد هنوز چقدر بهش اهمیت میدهیم و چقدر فکر اون است که لحظات مارو مشغول کرده.

حالا نمیخوام وارد جزییات خیلی خاص این مطلب بشم، اما میخوام بگم که من خیلی از این احساسات رو تجربه کردم، همین حس‌هایی که بالا نوشتم و توضیح دادم رو از سر گذروندم و دقیقا بخاطر همین است که میتونم بفهمم شرایط چجوری می‌شود. 

واقعیتش قشنگ‌ترین حس زمانی سراغم اومد که تصمیم گرفتم ازطرف خودم دوست و عشق و یار و شریک و خلاصه رفیق سابق‌م رو ببخشم، قلبا ببخشم‌ش! حتا وقتی کاری نکرده بود هم ببخشمش، اینگونه تونستم احساس خودم رو تسکین بدهم، به روحم و ذهنیتم بفهمونم و ثابت‌شون کنم که من آدم باگذشتی هستم.

اون یار سابق شاید دوباره هیچ وقت اون عشق و محبوب سابق نشد، اما نسبت بهش یک احساس مثبت و خنثی داشتم و تونستم از فکرش و مسمومیتِ روحی ای که برای خودم بوجود آورده بودم رها بشم. من دوباره یک شخص رها و آزاد شدم که بهترین‌ها رو برایش آرزو میکردم و دوست داشتم دوباره یک دوست جدید خوب پیدا کنه، از لحاظ مالی و پولی پیشرفت کنه و برای من بشود یک آشنای معمولی و یک دوست معمولی شبیه دهها نفری دیگری که می‌شناسم.

اینطور همه چیز رو به راحتی فراموش کردم و دیگه برای من احساسات و شرایط خاص او مهم نبود و وجودش شد مثل همه‌ی مردم دور و برم. منم در طی چند روز بعد تونستم یک دوست خوب دیگه یک معشوق جدید یک شریک عاطفی، زندگی، تجاری و مالی دیگه و یک دوست ویژه و جذاب پیدا کنم. 

شاید کمی سخت بنظر برسه، اما اینطور نیست، فقط کافیه بسادگی باور کنین که شما انسانی هستین خوب، جوان، خوش آتیه و جذاب! اون تنها گزینه ای نبود که داشتین و میتوانین دهها گزینه بهترتر نیز داشته باشین. نقطه و نکته دقیقا در همین جاست، باور به خود، حرکت و دستیابی به هدف جدید! بدون اینکه یک شخص مزاحم رو هی در فکرتون داشته باشین. 

امیدوارم که موفق بشین. 


من یه ذهنیتی داشتم که البته از لحاظ ارزشی و اخلاقی چیز خوب و بجای نبود، اما خب یه ذهنیت بود و در فکر من شکل گرفته بود، اینطور که من نسبت به انتخابی که دخترا انجام میدن در ذهن خود تصوری حساس گونه داشتم، مثلا اینگونه که وقتی می شنیدم فلان پسر میخواد با فلان دختر ازدواج کنه و وقتی به دختر فکر میکردم تعجب میکردم! 

خب طبیعی است که ما روستامون کوچیکه و اغلب نه تتها هم رو می شناسیم بلکه غالب ما باهم فامیل دور و نزدیک هستیم. من وقتی به دختر فکر میکردم و میدیم دختر خوشگل و خوش قد و بالای است و از خانواده‌ی خوبی است و برادر و پدراش خیلی خوب و محترم هستند ذهنیتم میگفت چطور این دختر راضی شده با این پسره ازدواج کنه!

پس کلی پرس و جو میکردم و تا حد امکان سعی داشتم بفهمم قضیه از چی قراره! یعنی واقعا شرط رضایت دختر دراین مسئله مهم بوده و گنجاده شده یا خیر یه انتخاب از طرف خانواده بوده. 

حتا گاها می دونستم خود دختر هم رضایت داده اینجا تعجبم بیشتر میشد، آخه چرا با این پسره؟ 

همیشه فکر میکردم که دخترا نسبت به انتخاب‌شون حساس هستن، البته بیشتر دخترای خوشگل و خوش قد و بالا! اما هرچی بزرگتر می‌شدم ذهنیتم پخته تر میشد و بیشتر به شرایط واقف تر میشدم. اما یه چیز رو هنوز نه من و نه هیچ شخص و فلیسوف و دانشمند و غیره ای نفهمید، اینکه  یک زن واقعا چی فکر میکنه؟» 


گاهی پیش میاد حسرت یک لحظه رو میخوری، فقط یک لحظه لعنتی! لحظه ای که کافیه به حرف دلت گوش میکردی و میگفتی نمیتونم، نه، این شبیه من نیست، فقط همین. 

ولی گاهی میخواهی جای قهرمان باشی و فداکاری کنی. گاهی میخواهی مادرت بهت افتخار کنه که فقط پسر من تونست باباش رو راضی کنه.

 

میدونی قهرمان بازی و فداکاری کردن برای چی ارزشمنده؟ برای چی ارزشمند جلوه میکنه؟ چون فداکاری کردن درد» داره! دردی که گاهی تموم عمر دنبالت میاد و تمومی نداره. دردی که مجبوری بهترین و ارزشمندترین بخش زندگیت رو تقدیمش کنی. خب نمیشه فداکاری کرد و درد نکشید. 


یه چی اینکه عزیزانم ما وقتی با کسی هستیم طبیعتا خیلی باهم حرف میزنیم! حالا دیدین گاهی پیش میاد با شوق باهاش حرف میزنین احساس میکنین هیچی توجه نمیکند، نمی فهمد، خمیازه میکشد و خسته شده است!

قربونتون باید براتون بگم که مشکل از شما نیست، حرفاتون هم اصلا خسته کننده نیست، چون از دل‌تون برمیآید! مشکل اینجاست که آدم اشتباهی رو برای شنیدن انتخاب کردین. این رو از من قبول کنین دوستای خوبم. 

وقتی آدمی که دوستتون داره، اون وقتی از شما می شنود، وقتی تو حرف میزنی، وقتی به تو گوش میدهد؛ اون بهترین لحظات را خواهد داشت، این خصلت عاشقان است. عاشق تو هیچ وقت از تو شنیدن خسته اش نمیکنه، پس بیایم لطفا درست انتخاب کنیم تا بعدها مجبور نشویم هی به تعویض کردن فکر کنیم، چون تعویض کردن اصلا راحت نیست. 


باوجود اینکه زندگی‌ام داره بصورت نرمال میگذره، اما یه مسایلی از قدیم و همان بچگی و نوجوانی درمن بوده‌ان، چیزی مثل نگران بودن واسه بقیه و طبعا عزیزان! همیشه غصه اینا منو لاغر میکرد، بی‌اشتها می‌شدم، آرامش‌م سلب می‌شد و خلاصه مسئله بشکلی درمی‌آمد که همون آرامش و راحتی خیال ازم تقریبا گرفته!

از فقر و اعتیاد عزیزان بگیر تا باقی مسایلی که عمومی‌تر و خصوصی‌تر بودن! خلاصه این فکر بقیه بود که همیشه یه چی توی سر من می‌انداخت. ولی من هیچ وقت واسه خودم دلم نمی‌سوخت، هربلای هم سرخودم می‌آوردم واسم مهم نبود، البته می‌نشستم و به بلا فکر می‌کردم اما طوری نبود که رنجش برابر با رنجی باشه که خدای نکرده از بلای عزیزی به‌سرم می‌افتاد و دامانم رو تند می‌گرفت.

الان هم شرایط به همان منوال باقی است، مهم نیست سی و چندسال رو عبور کردیم، مهم این است که عادت نکردیم! حالا جالب‌تر غصه‌خوردن واسه  کمی دورتریا یا زیاد دورترها یا خیلی‌زیاددورترا نیز می‌شد. مثلا شهر یه دختر پونزده ساله ساده پوش (این با ژنده و گدا فرق می‌کنه) که ازملت پول کمک می‌خواست هم دل من رو مدتها بدرد می‌آورد، یه جوون خوشگل و زیبایی که هیروین مصرف میکرد نیز دل من رو مدتها بدرد می‌آورد.

ایینطوری زندگی ام با غم بینوایانی که رویم رو زرد کرده بودند داره میگذره! 


پرده‌رو بزن کنار، بیرون رو نگاه کن، ببین هیچ کبوتری رو در حال دویدن میبینی؟ به اون کلاغ نشسته روی آنتن ساختمون روبرو نگاه کن، به نظرت عجله داره؟ یا اون گربه‌ی توی کوچه، در حرکتش بین زیر این پراید تا اون پژو شتابی میبینی؟ اصلا شده هیچ‌وقت موقع سریع ردشدن بهت تنه‌ بزنه؟ توی تمامی مستندهای حیات‌وحش فیل قدم میزنه، زرافه راه میره و جغد آروم نگاه میکنه، حتی سریع‌ترین حیوانات هم فقط به وقتش میدوئن، چون دیوانه نیستن، تنها دیوانه‌ی زنده‌ی دنیا انسانه، آدمیزاده که هنوز تفاوت بین درحرکت‌‌بودن و شتاب‌کردن‌ رو نفهمیده و فرق بین خواستن و اصرارداشتن رو متوجه نشده، هرچی بیشتر تجربه میکنم بیشتر می‌فهمم که هیچکس بسادگی خودخواه، مغرور، و یا بی‌ملاحظه نیست، چسبوندن این صفت‌های یه‌کلمه‌ای به بقیه معمولا برای راحت‌‌تر کردن کار خودمونه، آدم‌ها فقط مضطربن، احساس بی‌پناهی میکنن، دلهره دارن که مبادا نوبتشون نشه، برای همینه که از زبونشون بیشتر از چشمشون کار میکشن، و با آرزوهاشون بیشتر وقت میگذرونن تا با صبرشون، گذر زمان و ایام فقط براشون پیام‌آور دیرشدگیه، چله‌ی زمستون بذر میکارن و بیقرار جوونه نزدنش میشن، شوخی نیست اما خرس و مورچه و زنبور بیشتر از آدمیزاد مفهوم زمان و زندگی رو فهمیدن، حیوانات آروم‌ترن چون اصلا قرار نیست زرنگ باشن، چون به حکم غریزه بخشی از کار رو به خود زندگی سپردن و از قضا روزگار هم معمولا پشیمونشون نکرده، آخر شب که برسه اون کبوتر و کلاغ‌ و گربه‌‌ی محل شما مثل همه‌ی کبوترها و کلاغ‌ها و گربه‌های مابقی دنیا به خواب میرن، سهم همه‌ی حیوانات از آرامش برابره، شاید چون خودشون خرابش نمی‌کنن، به من ربطی نداره، هرچقدر میخوایید بدویید، ولی لااقل تنه نزنید، ممنون. 

"سبیدو" 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها